زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

به دنیا اومدن دو کوچولو

سلااام. خوبین بچه هااا؟ من که خیلی خوبم. چون دیروز پست گذاشته بودم نمیخواستم دیگه امروزم بذارم. امااا... یه خبر خوووب و داغ دارم که فکر کردم اگه نگم سرد میشه و از دهن میفته. خخخ. خب. و اما خبر اینه... من الان داشتم دعا میخوندم. دعای زیارت عاشورا و توسل. همه اونایی که منو دعا کردن، یاد شماهم بودم و براتون از خدا بهترینا رو خواستم. خلاصه در این حال بودم که یهو شنیدم... دو قلو های عمه ام به دنیا اومدننن. تنها دو قلو های خانوادمون. دوتا گل دختر ناز. آرام و باران، خوشگلای کوچولو، قدمتون مبارک. انشاالله همیشه زیر سایه مامان و باباتون سلامت و شاد باشین. ماشاءالله لاحول ولاقوت الا بالله العلی العظیم ...
28 مرداد 1399

ایمان یک کوهنورد

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب ، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا می رفت پایش سر خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات ت...
27 مرداد 1399

تولد عمه جونم و یکم تعریف از این چند روز

سلام سلام. خوبین؟ منم امروز که زدم به دنده بی خیالی، خوبم. دیروز همین که از خواب پا شدم، اولین چیزی که دیدم پیام دوستم بود. میدونین چی نوشته بود؟ «سلام زهرا جان کنکور عقب نمی افته» فکر کنین من چه ضد حالی خوردم اون لحظه! اصلا هنگ کرده بودم. اما بعدش فکر کردم حتما حکمتی توشه. بالاخره باید توی شرایط بحرانی و استرس زا بتونیم خودمون رو کنترل، و اوضاع رو مدیریت کنیم دیگه نه؟ البته خیلی هم بد نشده. آخه من بعد از کنکور برای خودم برنامه ها داشتم. حالا میشد عقب نیفتادن کنکور رو با این دید ببینم که سر موقع می...
23 مرداد 1399

عید غدیر مبارک

غافل مشو از عید غدیر و برکات امروز خدا گشوده است باب نجات جبریل و ملائک همه با امر خدا سر داده ز گل دسته ی هستی صلوات عید همگی مبارک. ...
18 مرداد 1399

بشتابید بشتابید! جوک باحال آوردم برایتان

از یه اسب میپرسن چرا هر کس تورو میبینه سوارت میشه؟ اون اسب جواب نداد. سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت . میدونید چرا؟؟؟ چون اسبا نمیتونن حرف بزنن . نه واقعا انتظار داشتین اسبها حرف هم بزنن؟ --------------------------------------------------------------------------------  یکی از بزرگترین حسرتام مال وقتیه که میرم خونه ی کسی واسش شیرینی خامه ای میبرم ! بعدش تا آخر مهمونی منتظر میشم بلکه یه تیکشو بیاره با چایی بخوریم ولی نمیاره لعنتی ! ------------ بالاتر از سرعت نور ميدوني چيه ؟ سرعت جمع و جور كردن خونه در مواجهه با مهمان سرزده ...
15 مرداد 1399

عید قربان مبارک

سلام بچه ها. خوبین؟ امروز عید قربانه. عیدتون مبارک. این روزا اتفاق خاصی نیفتاده. البته من خیلی استرس کنکور رو دارم. لطفا برام دعا کنید. مرسی مهربونا. اینم چند تا عکس زیبا برای شما. ...
10 مرداد 1399

تولد دایی جونم و چند تا مناسبت دیگه

سلام سلام. خوبین عزیزان؟ منم خوبم به لطف خدا. چون سرم شلوغ بود امروز چند تا پست رو توی یه پست خلاصه میکنم. این روزا پیشرفت درسیم زیاد بود خدا رو شکر. عربی رو تقریبا تموم کردم. زبان هم داره تموم میشه. انشاالله از پس دینی هم بر میام. فقط ادبیات خیلی سخته. خصوصا قواعد و آرایه هاش. خدا خودش کمکم کنه. و اما... امروز تولد تنها دایی منه که الهی فداش شم. از بس دوستش دارم. اینم چند تا متن برای تبریک تولدش. دایی عزیزم امروز مانند شروع یک زندگی جدید است عمری که دوباره آغاز می شود و من برای تو آغازی رویایی را آرزو می کنم تولدت مبارک دایی خوب و مهربانم *** امروزت پر از عشق و فردایت پر از لبخند دایی خوبم تبریک برای چ...
6 مرداد 1399

پند مادر

دهقاني با زن و تنها پسرش در روستايي زندگي مي كرد. خدا آنها را از مال دنيا بي نياز كرده بود . مرد دهقان هميشه پسرش را نصيحت مي كرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان كند و افراد مناسبي را براي دوستي برگزيند سالها گذشت تا اينكه پدر از دنيا رفت. تمام اموال و املاكش به پسرش   رسيد . پسر كم كم نصيحتهاي پدر را فراموش كرد و شروع به ولخرجي كرد، و در انتخاب دوستان بي دقت شد . هر هفته مهماني مي داد و خوش مي گذراند . روزها مي گذشت و پسر براي تامين هزينه هاي خود هر بار تكه اي از زمينهاي پدرش را مي فروخت .   مادرش كه شاهد كارهاي او بود ،  سعي مي كرد پسرش را متوجه اشتباهش...
2 مرداد 1399
1